خوشبختی که سپید می نویسم!
در خرابات دلم
چيزي شبيه گونه هاي خيست که از من پنهانشان ميکني
چيزي به زلالي عشقمان
در دلم اندوهي است به وسعت کوير بي انتها و چيزي باز شبيه تو،
مثل تو،
عين تو
موسيقي لحظه هايم به نت هايي نگاشته شده که کليد سل آن را تو نوشتي و سه تارم تو را مينوازند. "مــــن" بـــه " تــــو" بستـــگــــی دارم ... پر از بغضم شانه ات ساعتی چند... رفیق؟ با یاد تو زندگی کردن چه کم خرج است... نه خواب میخواهد... نه خوراک...! احساس است... مزرعه که نیست! هی شخمش می زنی! خاطرات نه سر دارند و نه تَه . . . هر گوشه کاش می اومدی حالم رو به هم بزنی! خوشحالی هام ته نشین شدن... این نبشِ قبرم که کردی، رسم کدام طایفه بود؟! در تو هزار مزرعه خشخاش خفته است آدم به خنده هاي تو معتاد مي شود... رو به آینه صــــــــبـر..... مرا یاد بگیر... وراجی می شود بند بند نوشته هایم وقتی نیستی تا برای کلمه کلمه اش ناز کنی... دليــــــــل نمــــــــــاز هاي شـکســـــــــته ام را بفــــــــــهم... خیلی دور هم که بروی نرو... ركورد بودن من بعد از تو به ثانيه هم نمي رسد نرو... تاب می بندیبم یک سو تو یک سو من نسیمی ما را تکان می دهد... تاب می گسلد! یک سو من یک سو من هر سو من تو کجا رفته ای؟ من بی تاب گشته ام... ماهی گیر، دلش سوخت! این بار ماهی قلاب را ول نمی کرد! چقدر تنها بود... من امتحان کرده ام... آدم پیر میشود وقتی عزیزش را صدا میزند و جوابی نمی شنود! گفتی شاید برگشتم... هنوز زنده ام اما به امید همان "شاید" مــــــــــــن چه کسی می داند! شاید شیطان عاشق حوا بود که در مقابل آدم سجده نکرد... در تمام رنج هایی که می بریم "صبر" اوج احترام به حکمت خداوند است... دلم به مویی بند بود! شانه اش کردی...؟!
بدون تو
حتی نفس کشیدن هم سر من منت می گذارد...! پشت این بغض بیدی شکسته که
خیال می کرد با این بادها نمی لرزد... آهم بوی کلماتی را می دهد،
که سوختند... من "تو" را به دلم قول داده ام... نگذار بد قول شوم!
گاهی نمی شود بسرایم دورترین اتفاق جهانی، من ناتوان ترین شاعران زمینم... برکه ها انتهای اقیانوس را نمی دانند، مرا ببخش اگر گاهی نشانی ات را گم می کنم هــنوز هــم از تــمــام کارهــای دنيـا "دوستت دارم" رازی ست که در میان حنجره ام دق می کند وقتی تو نیستی! آرزوهایم هوایی شده اند! مدام به باد می روند... نیستی من معتاد شدم و هر شب جای دنجی می نشینم تزریق می کنم کلمه،کلمه تا شاعر شوم... اما سالهاست به قافیه ها نرسیده ام حالا تمام بدنم تیر می کشد هنوز هم به یک روز که بوی تو را بدهد قانعم! در این سکوت بغض آلود قطره کوچکی هوس سرسره بازی می کند... بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است... نیا لطفا! میدانم می آیی، لبخند نمیزنی! می میرم...
حواســم را هرکــــجا که پــرت می کـــنم باز کـــنار تـــو می افتد ... خط کشیــدن روی من، پایان مــــن نیست ... آغاز بی لیاقتی توست !
چه قدر تلخ شده ای... این روزها قندهایت را در دل چه کسی آب می کنی؟! من زبان ایمـــا و اشـاره نمی دانــم ...! تمام خود را در تو جا گذاشته ام ... حالا تو هم "تو"یی هم "من" و من خالی از "من" ... هـر وقت گريـه می کـنم
گاهــــی . . . یکــ نگاه ســــرد . . . روی زمستــــــان را هــم کــم می کنــــد . . .
حـق با کشيش ها بود گاليله! زمين آنقدر ها هم گرد نيست. . . هر کس که ميرود ديگر باز نمي گردد . . .
بیا قرار بگذاریم که . . . هیچ وقت با هم قراری نداشته باشیم ! بگذار همیشه اتفاق بیافتد ! این طور بهتر است من هر لحظه منتظر اتفاقم ! منتظر ِ یک اتفاق که " تــــو " را به " مـن " برساند... شاید تکراری باشم اما شک نکن تکرار نمی شوم... این بــار کـه می آیی ، خنــده هایت یادت نـــرود من هم لبـــاس های جیب دار تن می کنم می خواهم همه ی خنده هایت را در جیب هایم پنهان کنم برای روزهــــای بــدون تــــو... از همان ابتدا دروغ گفتند! مگر نگفتند که "من" و "تو" ، "ما" می شویم؟! پس چرا حالا "من" این قدر تنهاست! از کی "تو" اینقدر سنگ دل شد؟!... اصلا این "او" را که بازی داد؟!... که آمد و "تو" را با خود برد و شدید "ما"! می بینی قصه ی عشقمان! فاتحه ی دستور زبان را خوانده است! به اندازه چای داغ شبهای امتحان دوست دارمت اما... اضطراب نمی گذارد
نه گرمایت را حس کنم نه آرامشت را! قلابت را بدون طعمه بینداز ...
اینجا فراوانند ماهیانی که سیرند از زندگی ... بی همگان به سر شود بیتو به سر نمیشود " پیــنوکـــیو! دوستت دارم را ساده مگیر من برای گفتنش همه وجودم را به کار گرفته ام! من یک دخترم نگاه به صدا و بدن ظریفم نکن! اگر بخواهم تمام هویت مردانه ات را به آتش خواهم کشید...
مثل آیـیـنـه شـده ام...
دلـم روشــن اســت ... و پــشـتــوانـه ام ســیـاه ... از ماجرای عشقت رو سفید بیرون آمد... موهایم
یک مترسک خریده ام عطر همیشگی ات را به تنش زده ام در گوشه اتاقم ایستاده درست مثل توست ، فقط اینکه روزی هزار بار از رفتنش مرا نمی ترساند . . . قحطی عشق می آید! هفت نه هفت هزار سال در قلبم ذخیره و پنهانت می کنم بگو کنعانیان منتظر نباشند! بخدا تو تقسیم شدنی نیستی حتی اگر خود یعقوت بیاید! یـک پــاکــت... یکــ عـــمـر هـــم که ســـیگار بکـشـم فــایـده نــدارد ! ... تـا خـودم نـســــوزم دلـم آرام نــمی شـــود ... بــه سراغ مـن اگر می آییــد...
بیا جایمان را عوض کنیمــــ روی تخته سیاه جهان نبودن هایت دارد تکراری می شود لطفا برایم قدری بودن بفرست... دوباره دلم شکست... از همان جای قبلی... کاش میشد آخر اسمت نقطه گذاشت تا... دیگر شروع نشوی.... کاش میشد فریاد بزنم: "پایان"... دلم خیلی گرفته..... اینجا نمیتوان به کسی نزدیک شد! آدمها از دور دوست داشتنی ترند... رد پاهایم را پاک می کنم کم آورده ام ...! به که می مانی تو ؟ ای ز راه آمده ، ای دختر مهتاب بهار ای پری زاده ، که از کشور نور آمده ای همه تن ، جانی تو به که می مانی تو ؟ نه یکی غنچه ، که خود باغ گل نسرینی تو بدین لطف ، پیام آور فروردینی همه تن ،جانی تو به که می مانی تو ؟ به چه می مانی تو ؟
امروز هم نیامدی خوب شد! با غم هایم جشن گرفتم فردا هم نیا با غصه هایم مشاعره دارم... شاخ و دم ندارد جنون کافی ست اسمت بیاید و بعد... راه را ره هم که بخوانی بی فایدست وقتی به تو نمی رسد آب خیلی هم مایه ی حیات نیست! پشت سر تو که ریخته می شود مایه ی مرگ است...! آهسته گفت: خدا نگهدارت... در را بست و رفت... آدم ها چه راحت مسئولیت خودشان را به گردن خدا می اندازند! هرچه از من دور می شوی, سایه ات بزرگ می شود, می افتد روی زندگی ام, سیاه می شود روزگارم...! وقتی فقط می توانی بگویی هرچه باداباد دل کوه هم داشته باشی گریه ات می گیرد...! جه شباهت متفاوتی بین ماست... تو دل,شکسته ای, من دلشکسته ام! به سراغ من اگر می آیی، تند و آهسته چه فرقی دارد؟ تو همان طور که دلت خواست بیا! مثل سهراب دگر، جنس تنهایی من چینی نیست,که ترک بر دارد! جنس آهن شده است... چینی نازک تنهایی من، تو فقط زود بیا ما هردو دستـــ کشیده ایمـــ منـــ از یکـــ دنیا برایـــ تــــــــــــــــــــــــو و تــــو از منـــــــ برایـــ ....؟ گفته بودی زود برمی گردی آنقدر زود که ماهی ها بیدار نشده باشند و من سال هاست کنار حوض خانه نشسته ام و برای ماهی ها لالایی می خوانم... تو به من خندیدی و نمیدانستی من به چه دلهره از باغچهی همسایه سیب را دزدیدم باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید غضبآلود به من کرد نگاه سیب دندانزده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز سالهاست در گوش من آرام آرام خشخش گام تو تکرارکنان میدهد آزارم و من اندیشهکنان غرق در این پندارم که چرا باغچهی کوچک ما سیب نداشت... حمید مصدق خرداد ۱۳۴۳ من به تو خندیدم جون که میدانستم تو به چه دلهره از باغچهی همسایه سیب را دزدیدی پدرم از پی تو تند دوید و نمیدانستی باغبان باغچهی همسایه پدر پیر من است من به تو خندیدم که تا با خندهی خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و سیب دندانزده از دستان من افتاد به خاک دل من گفت برو چون نمیخواست به خاطر بسپارد گریهی تلخ تو را من رفتم و هنوز سالهاست در ذهن من آرام آرام حیرت و بغض تو تکرارکنان میدهد آزارم
که چه میشد اگر و من اندیشهکنان غرق در این پندارم باغچهی خانه ما سیب نداشت.... فروغ فرخزاد ای گل اندام ! ندانم که بدین قامت ناز به چه می مانی تو ؟ به یکی مروارید که زند خنده بر جام صدف دریایی؟ به گل نسرین در آئینه روشن ماه ؟ به می سرخ که تابنده بود در دل جام ؟ یا به یک باغ شبی رویایی؟ به یکی قوس قزح در پس منشور بلور ؟ به خرامیدن قوی سرمست
در دل چشمه نور ؟ یا به خوشرنگی دلخواه گل صحرایی؟ یا به روشنگری ماه به شب های بهار با چنان زیبایی؟ به چه می مانی تو ؟ به گل «زنبق» در جام بلورینه صبح ؟ یا به یک چشمه روشن که شبی در مهتاب می درخشد ز چراغ فلک مینایی؟ همه تن جان تو به چه می مانی تو ؟ به که می مانی تو ؟ به چه می ماند دندان و لبت وقت سخن ؟ به تگرگی که فرو ریخته بر ساغر گل ؟ به ستاره که نشسته است به یاقوت شفق؟ یا به یک رشته الماس درشت که نشانند نگین وار به جامی ز عقیق ؟ یا به یاقوت مذاب؟ یا به گلقطره باران بلور ؟ که چکیده است به گلهای چمن در مهتاب ؟ به چه می ماند چشمان تو هنگام نگاه ؟ به یکی جلگه پهناور داغ ؟ به شب چشمه که افتاده در آن عکس چراغ ؟ به یکی«برکه» که پیداست در آن بیشه سبز ؟ یا به زیبایی صد آینه در منظر باغ ؟ به چه می ماند گیسوی تو بر شانه تو ؟ به شب تار فروریخته برچهره صبح ؟ به یکی دسته گل ابریشم ؟ که پریشان شده بر قطعه یی از عاج و بلور ؟ به فروریختن شاخه لرزنده بید ؟ به سرچشمه نور؟ یا به ابر سیهی خفته بر دریاچه دور ؟ ای همه لطف و طراوت به چه کس مانندی؟ تو چنانی که همرو و همتای تو نیست مهر تابانی تو عطر بستانی تو خود ز آیینه بپرس تا که گوید همه تن جانی تو تا بدانی گل الماس درخشانی تو راز اندام تو را آینه می داند و بس گل من ! آینه داند به که می مانی تو ؟ مهدی سهیلی می ترسم بیفتد نقاب خندانی که بر چهره دارم! و بعد... سیل اشک هایم تو را با خود ببرد...! و باز... من بمانم و تنهایی... محکم تر از آنم که برای تنها نبودنم آنچه که اسمش را غرور گذاشته ام برایت به زمین بکوبم... احساس من قیمتی داشت که تو برای پرداخت آن فقیر بودی...! عاشــــــــقی شــــــور نمی خواهد... شعــــــــــــــــور میخواهد... نگــرانـــم نبـــاشـــ ! حـ ــالم خــ ـ ـوب استــــ !! آرام گـــــوشـهـ ای نـشـسـتـه؛ و رویــــاهـایــش را بهـ خـــاکــ مــی سـپـــارد!!
نه! گریه نمی کنم یک چیزی رفته توی چشمام فکر کنم یک خاطره است!
گاهی سکوت علامت رضا نیست شاید کسی دارد خفه می شود لابه لای سنگینی یک بغض...
تیغ روزگار شاهرگ کلامم را چنان بریده که سکوتم بند نمی آید!
حالم خوب است خوبم... درست مثل مزرعه ای که محصولش را ملخ ها خورده اند دیگر نگران داس ها نیستم...!
چه کلمه ی مظلومیست *قسمت* همه ی تقصیر ها را به عهده می گیرد...
دلم هوس مزه ی تلخ حقیقت را کرده... از این دروغ های شیرین بیزارم
من یک جور زندگی می خواستم تو یک جور دیگر... نتوانستیم کیک مشترکی داشته باشیم خودمان را خوردیم...!
تو که نیستی آرزو هایم مچاله می شوند باید بروم خودم را فراموش کنم تو را که نمی شود ...
من آن نیــــــــــم حلال از حرام نشناسم شراب با تو حلال است و آب بی تو حرام
این روزها می گذرند اما, من از این روزها نمی گذرم...
گاه جلوی اینه می ایستم...
بی همه گان به سر شود ... " چـــــــــون به ســــر می شــــود انگـــــار...
هذیان می گوید لبانت چیزی شبیه "دوستت دارم" بر خلاف چشمانت...
چشم هايت وقتي دروغ مي گويي زيبا تر مي شوند هميشه به من بگو دوستت دارم ...! خرابه ای بیش نیست آت خانه ای که با هم در رویایم ساختیم... هنوز مبهوت آمدنت بودم که بهت رفتنت را هم به آن اضافه کردی! چگونه می شود که از تنها مسیر قلبت هیچگاه به تو نمی رسم؟ وقتی احتمال به مقصد رسیدن دو راهی ها هم حداقا پنجاه درصد است...! این بار تو بگو *دوستت دارم* نترس من آسمان را گرفته ام که به زمین نیاید... دلت طفل بود قدت به قد عاشقی هم نمی رسید که کوچک شمردی عظمت عاشقانه هایم را تابستان امسال را از یاد نمی برم ترکم کردی و گفتی به اندازه یک قرص سرما خوردگی دوستم داشتی! .... چه زود دلتنگم شدی چه زود سرما خوردی! این بابای تو هم یه چیزیش میشه ها! آخه کدوم آدمی به پنجره طبقه ششم نرده جوش می زنه؟! ــ آدمی که پسرش رو دوس داره... ...پسرش زندگیشه پسرش زندگیشو دوس نداره... هر جای نقشه خواستی بگذار فرقی نمی کند٬ تنهایی من عمیق ترین جای جهان است و انگشتان تو هیچ وقت به عمق فاجعه پی نخواهند برد... ز من پنهان نکن چشمان پاکت را ز صد نقاش بهتر می کشم ناز نگاهت را اين كه نامش زندگيست من را كشت مانده ام آن كه نامش مرگ است با من چه ميكند..! درگستره ی آبی خواب خیالی می بینم پرازنور سرشارازکودکی دستانم رادراز می کنم انگشتانم دربلورشیشه ای فرو می رود ازآن عبور می کنم ساعت شماته ای می نوازد بلورها می شکنند وخیال سپیدم درسیاهی بیداری گم می شود خيال خام خيال نيم پز خيال آبدار خيال پخته خيال سوخته تو، عنصر اصلي تمام اينهايي! انارها میدونن وقتی هزار قلب تپنده در تو باشه لعنتی و فقط خدا می تواند آدمی را، این همه درک کند! شاید... به همین دلیل است که این همه دیوانگی ها و حماقت آدمی را کوتاه می آید! به گمانم... فقط... خدا می تواند این همه کوتاه بیاید!!! انسانها به شیوه هندیان بر سطح زمین راه مىروند... و عشق... گاهی آنقدر عمیق می شود گه هیچ گاه سنگ هایی که می اندازند به انتهایش نمی رسد! کلاغ لکه ای بود بر دامن آسمان و وصله ای ناجور بر لباس هستی. صدا ی ناهموار و نا موزونش، خراشی بود بر صورت احساس. با صدایش نه گلی می شکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست. صدایش اعتراضی بود که در گوش زمین می پیچید. کلاغ خودش را دوست نداشت. بودنش را هم. کلاغ از کاینات گله داشت. کلاغ فکر می کرد در دایره قسمت نازیبایی تنها سهم اوست. کلاغ غمگین بود و با خودش گفت: « کاش خداوند این لکه ی زشت را از هستی می زدود.» پس بالهایش را بست و دیگر اواز نخواند. خدا گفت:« عزیز من! صدایت ترنمی است که هر گوشی شنوای ان نیست. اما فرشته ها با صدای تو به وجو می ایند. سیاه کوچکم! بخوان فرشته ها منتظرند.» ولی کلاغ هیچ نگفت. خدا گفت:« تو سیاهی. سیاه چونان مرکب که زیبایی را از آن می نویسند. و زیبایی ات را بنویس. آبی من چیزی کم خواهد داشت.خودت را از آسمانم دریغ نکن.» وکلاغ باز خاموش بود. خدا گفت:«بخوان، برای من بخوان، این منم که دوستت دارم. سیاهی ات را و خواندنت را.» و کلاغ خواند این بار عاشقانه ترین آوازش را. خدا گوش داد و لذت برد و جهان زیبا شد... تقدیر من فرداست که دیروز آن تو بودی...
این روزها دیگر دلم برایت پر نمی کشد... با رفتنت سنگ بر روی بال هایم گذاشتی...! چه تجارت ناشیانه ای بود آن همه نازی که من از تو خریدم ... از درد های کوچک است که آدم می نالد وقتی ضربه سهمگین باشد ، لال می شوی ... کنارت که هستم عمیقتر نفس میکشم هوای با هم بودنمان را میبـلعـم دام چقدر خوشحــال بود شیطان وقتی سیب را چیدم گمان میکرد فریب خورده ام نمی دانست... تو پرسيده بودی مرا بیشتر دوست داری یا ماندن دربهشت را... نیمــه ی گـُمشــده ام نیستـی که بـا نیمـه ی دیگــر به جُستجـویت برخیـزم تـــو... تمـام گُمشـده ی منــی! تمــام گـُمـشــده ی مَــن... دلم پُــــــــــر است .. پُــــــــــر پُــــــــــر پُــــــــــر .. آنقــــــدر که گاهی اضافه اش ، از چشمانم می چـــــکد !! خدایــــا...! در انجمـــاد نگاه های سرد این مردم... دلم برای " جهنمت" تنگ شده است...! دچار یعنی عاشق؛ و فکر کن که چه تنهاست اگر ماهی کوچک دچار ِ آبی بیکران دریا باشد... به پدر اما گذشته ام درد می کند... به پدر گر درختی از خزان بی برگ شد با کرخت از صورت سرمای سخت هست امیدی که ابر فرودین برگها روباندش از فر بخت بر درخت زنده بی برگی چه غم؟ وای بر احوال برگ بی درخت! همه شب تو را میبینم در خواب... و به اندازه عمر گل سرخی که برای تو چیده ام با تو سخن می گویم چه زیباست بی تو برای با تو بودن و چه درد آور سحر هنگام ، وقت بیداری نبود تو... با آسمان مفاخره کردیم تا سحر او از ستاره دم زد من از تو! از آوار شدن ناگهانی این همه نبودن بر من و دریغ از حضور حتی سایه ای که در این بی کسی مرحمی باشد برایم... تیشه و کلنگم را زیر آوارِ آخرین حرفت مي بينی بزرگترين آرزوي من چه كم حرف است... " تو " !
غزلیست
که برای چشمهای تو
سروده می شود!
من وزن و قافیه ام را باخته ام
چيزي است مثل صداي نفسهاي تو
حــــال مــــن را از خـــــودت بپـــــرس !
بی هوا می آیند تا خفـــــــــــه ات کنند . . .
می رسند . . .
گاهی وسط یک فکر . . .
گاهی وسط یک خیابان . . .
سردت می کنند . . . داغت میکنند . . .
رگ خوابت را بلدند . . .
زمینت می زنند . . .
زخمی برداشته ام.
شبیه تصویری
که گاه هست و گاه نیست!
تقصیر کسی نیست؛
این روزها
سادگی
به سادگی
کار دست آدم می دهد
لبانم را کج می بینم!
بس که
نیشخند زدم به این روزگار...
يکــ فريب بزرگ است!
سالـهــــــــاسـت بـا غـوره هـا کلنجـار ميروم ....
حلـوا نميشونـد!
نه مثل جبر!
نه مثل هندسه!
نه مثل 1- 1
که همیشه میشود صفر!
مرا یاد بگیر
مثل نیمکت آخر...
زنگ آخر...
و دستانی که نام تورا
مدام روی چوب حک میکرد ...
مرا یاد بگیر
روحم میخواهد برود یک گوشه بنشیند
پشتش را کند به دنیا ...
پاهایش را بغل کند و بلند بلند بگوید:
من ، دیگر بازی نمیکنم ... !
وقتی فراموش می کنیم
آسمان کجاست... !!
نقطه نمی شوی .
سه نقطه می شوی در شعرهایم...
صــــــــــــــــــــبـــــــــــــــــر را هــــمــــ،
به زانـــــــــــــــــــــــو
در خــــــــــــــــــــــــــواهـــــــــــــــــــــــم آورد
دل بــستــن بــه دلــت
بيشتــر بــه دلـــم می چـــســبــد
فــرهــاد تیـشه می زد تا بــاور نـکند
صدای مردمانی را که در گوشش می خواندنـد
بایــد تمــام قــد روبــرویـــم
بایستــی
و بگویــی دوســـــتـــــــــــــــت دارم
سبـک ميــشوم
عجـب وزنی دارد چنـد قـطــره اشکـــ ...
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بیتو به سر نمیشود
جان ز تو جوش میکند دل ز تو نوش میکند
عقل خروش میکند بیتو به سر نمیشود
خمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و قرار من بیتو به سر نمیشود
جاه و جلال من تویی مکنت و مال من تویي
آب زلال من تویی بیتو به سر نمیشود
گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
آن منی کجا روی بی تو به سر نمیشود
دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی
این همه خود تو میکنی بیتو به سر نمیشود
بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی بی تو به سر نمیشود
گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم
ور بروی عدم شوم بیتو به سر نمیشود
خواب مرا ببستهای نقش مرا بشکستهای
وز همهام گسستهای بیتو به سر نمیشود
گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من
مونس و غمگسار من بیتو به سر نمیشود
بی تو نه زندگی خوشم بیتو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم بیتو به سر نمیشود
هر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد
هم تو بگو به لطف خود بیتو به سر نمیشود
چوبـــی بمان ؛ آدم ها سنگی اند ، دنیایشان قشنـگ نیســـت. . . "
با پتــک و تـبر بیاییـــد !
مسابقه ِ ِاست!
برسر شکســـن چینی نازکـــ تنهــایی منـــــــــــ...!
دلم لک زده برای اینکه کسی عاشقم باشد...
زنگ خورد
ناظم صبح آمد سر صف
توی برنامه صبحگاهی رو به خورشید گفت:
باز هم دفتر مشق دیروز خط خورد
و کتاب شب پیش را
ماه
با خودش برد.
***
آی خورشید
روی این آسمان
روی تخته سیاه جهان
با گچ نور بنویس:
زیر این گنبد گرد و کور و کبود
آدمی زاد هرگز
دانش آموز خوبی نبود
عرفان نظرآهاری
به کسی نگویید
من روزی در این دنیا بودم.
خدایا
می شود استعـــــفا دهم؟!
تو مگر غنچه گلزار بهشت آیینی ؟
قصه ی ما را
کوتاه تر می کند
حکایتــــــ
ظهر و سایه استـــــــــ . . . !
خودم را در ان میبینم ...
دست روی شانه هایش می گذارم ...
و میگویم چه تحملی دارد ...
دلت...!
و مــــــن,
خیلـــــــــی نـــگران شده ام...
دیـــــگر دارد
بی تـــــــو هم
اگر مي خواهي زيبا ترين باشي
چه قدر پلید میتونی باشی
مبـتـلاتر میـشـوم!!
برداشته ام
تو فقط بگو کدام کوه...!!
جا مانده ام لعنتی
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |