نبودن هایت دارد تکراری می شود لطفا برایم قدری بودن بفرست... دوباره دلم شکست... از همان جای قبلی... کاش میشد آخر اسمت نقطه گذاشت تا... دیگر شروع نشوی.... کاش میشد فریاد بزنم: "پایان"... دلم خیلی گرفته..... اینجا نمیتوان به کسی نزدیک شد! آدمها از دور دوست داشتنی ترند... رد پاهایم را پاک می کنم کم آورده ام ...! به که می مانی تو ؟ ای ز راه آمده ، ای دختر مهتاب بهار ای پری زاده ، که از کشور نور آمده ای همه تن ، جانی تو به که می مانی تو ؟ نه یکی غنچه ، که خود باغ گل نسرینی تو بدین لطف ، پیام آور فروردینی همه تن ،جانی تو به که می مانی تو ؟ به چه می مانی تو ؟
امروز هم نیامدی خوب شد! با غم هایم جشن گرفتم فردا هم نیا با غصه هایم مشاعره دارم... شاخ و دم ندارد جنون کافی ست اسمت بیاید و بعد... راه را ره هم که بخوانی بی فایدست وقتی به تو نمی رسد آب خیلی هم مایه ی حیات نیست! پشت سر تو که ریخته می شود مایه ی مرگ است...! آهسته گفت: خدا نگهدارت... در را بست و رفت... آدم ها چه راحت مسئولیت خودشان را به گردن خدا می اندازند! هرچه از من دور می شوی, سایه ات بزرگ می شود, می افتد روی زندگی ام, سیاه می شود روزگارم...! وقتی فقط می توانی بگویی هرچه باداباد دل کوه هم داشته باشی گریه ات می گیرد...! جه شباهت متفاوتی بین ماست... تو دل,شکسته ای, من دلشکسته ام! به سراغ من اگر می آیی، تند و آهسته چه فرقی دارد؟ تو همان طور که دلت خواست بیا! مثل سهراب دگر، جنس تنهایی من چینی نیست,که ترک بر دارد! جنس آهن شده است... چینی نازک تنهایی من، تو فقط زود بیا ما هردو دستـــ کشیده ایمـــ منـــ از یکـــ دنیا برایـــ تــــــــــــــــــــــــو و تــــو از منـــــــ برایـــ ....؟ گفته بودی زود برمی گردی آنقدر زود که ماهی ها بیدار نشده باشند و من سال هاست کنار حوض خانه نشسته ام و برای ماهی ها لالایی می خوانم... تو به من خندیدی و نمیدانستی من به چه دلهره از باغچهی همسایه سیب را دزدیدم باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید غضبآلود به من کرد نگاه سیب دندانزده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز سالهاست در گوش من آرام آرام خشخش گام تو تکرارکنان میدهد آزارم و من اندیشهکنان غرق در این پندارم که چرا باغچهی کوچک ما سیب نداشت... حمید مصدق خرداد ۱۳۴۳ من به تو خندیدم جون که میدانستم تو به چه دلهره از باغچهی همسایه سیب را دزدیدی پدرم از پی تو تند دوید و نمیدانستی باغبان باغچهی همسایه پدر پیر من است من به تو خندیدم که تا با خندهی خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و سیب دندانزده از دستان من افتاد به خاک دل من گفت برو چون نمیخواست به خاطر بسپارد گریهی تلخ تو را من رفتم و هنوز سالهاست در ذهن من آرام آرام حیرت و بغض تو تکرارکنان میدهد آزارم
که چه میشد اگر و من اندیشهکنان غرق در این پندارم باغچهی خانه ما سیب نداشت.... فروغ فرخزاد ای گل اندام ! ندانم که بدین قامت ناز به چه می مانی تو ؟ به یکی مروارید که زند خنده بر جام صدف دریایی؟ به گل نسرین در آئینه روشن ماه ؟ به می سرخ که تابنده بود در دل جام ؟ یا به یک باغ شبی رویایی؟ به یکی قوس قزح در پس منشور بلور ؟ به خرامیدن قوی سرمست
در دل چشمه نور ؟ یا به خوشرنگی دلخواه گل صحرایی؟ یا به روشنگری ماه به شب های بهار با چنان زیبایی؟ به چه می مانی تو ؟ به گل «زنبق» در جام بلورینه صبح ؟ یا به یک چشمه روشن که شبی در مهتاب می درخشد ز چراغ فلک مینایی؟ همه تن جان تو به چه می مانی تو ؟ به که می مانی تو ؟ به چه می ماند دندان و لبت وقت سخن ؟ به تگرگی که فرو ریخته بر ساغر گل ؟ به ستاره که نشسته است به یاقوت شفق؟ یا به یک رشته الماس درشت که نشانند نگین وار به جامی ز عقیق ؟ یا به یاقوت مذاب؟ یا به گلقطره باران بلور ؟ که چکیده است به گلهای چمن در مهتاب ؟ به چه می ماند چشمان تو هنگام نگاه ؟ به یکی جلگه پهناور داغ ؟ به شب چشمه که افتاده در آن عکس چراغ ؟ به یکی«برکه» که پیداست در آن بیشه سبز ؟ یا به زیبایی صد آینه در منظر باغ ؟ به چه می ماند گیسوی تو بر شانه تو ؟ به شب تار فروریخته برچهره صبح ؟ به یکی دسته گل ابریشم ؟ که پریشان شده بر قطعه یی از عاج و بلور ؟ به فروریختن شاخه لرزنده بید ؟ به سرچشمه نور؟ یا به ابر سیهی خفته بر دریاچه دور ؟ ای همه لطف و طراوت به چه کس مانندی؟ تو چنانی که همرو و همتای تو نیست مهر تابانی تو عطر بستانی تو خود ز آیینه بپرس تا که گوید همه تن جانی تو تا بدانی گل الماس درخشانی تو راز اندام تو را آینه می داند و بس گل من ! آینه داند به که می مانی تو ؟ مهدی سهیلی
به کسی نگویید
من روزی در این دنیا بودم.
خدایا
می شود استعـــــفا دهم؟!
تو مگر غنچه گلزار بهشت آیینی ؟
قصه ی ما را
کوتاه تر می کند
حکایتــــــ
ظهر و سایه استـــــــــ . . . !
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |